آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

توت فرنگی مامان و بابا

ژستهای آرمیتا

عزیزم عاشق این جوجوهات هستی   بقیه عکسها تو ادامه مطلب هستش عزیزم مگه نگفتم وقتی خمیازه میکشی دستت رو جلو دهنت بگیر     آهان اون شما نبودی     دختر زبونت رو بذار تو     اینا هم توضیح ندارن                   ...
19 مهر 1392

تولد سه ماهگی آرمیتا

عزیزم امروز دقیقا ١٢ ماه از وجودت میگذره البته ٩ماهش رو تو شکمم مهمون بودی گلم هستی من تولد سه ماهگیت مبارک من و بابایی عاشقتیم نفسمونی جونم   ...
17 مهر 1392

تولد دو ماهگی آرمیتا

سلام نفسم مامان قربونت بره،عشقم تولد دو ماهگیت مصادف شد با واکسنت. الهی فدات بشم چه جیغی داشتی می کشیدی با هر جیغت دستای من داشت میلرزید،خیلی درد داشتی کار منم شده بود اشک ریختن ،یه کم که حالت میخواست خوب شه پاهات رو تکون میدادی بعد دردت میگرفت جیغ میکشیدی فدای اون گریه هات بشم آرمیتا نمیدونی بند بند وجودم داشت میلرزید، ولی عشقم خدا رو شکر الان که دارم مینویسم دیگه آروم شدی. همه عمرم چون اصلا حال و حوصله نداشتی برات تولد نگرفتیم ،انشالله تولد سه ماهگیت. هستی من میبوسمت ...
17 شهريور 1392

تولد یک ماهگی آرمیتا

سلام عزیزم جونم امروز یک ماه از بودنت در کنارمون میگذره. اگه میخواستی از احساسمون با خبر بشی باید بگم غیر قابل توصیف حس داشتن تو اونقدر زیباست که به این راحتی نمیشه ازش نوشت فقط میتونم بگم از ته دل عاشقتیم عشق مامان و با بایی امروز بابایی برات یه کیک و  هدیه خیلی خوشگل گرفت عکساشو برات میذارم بزرگ که  شدی باهاش بازی میکنی جونم                 ...
17 مرداد 1392

حرفهای مامان با دخملش

عزیزم سلام آرمیتای نازم با اومدنت به این دنیای زیبا تحول خیلی بزرگی روتو زندگیمون ایجاد کردی. عشقم بد جوری تو دل هممون خودت رو جا کردی. شدی نفس مامان،هممون رو وابسته خودت کردی. جونم با وجود تو دیگه خیلی کم وقت میکنم سراغ وبلاگت بیام الانم تو بغلم خوابیدی و من دارم برات مینویسم. خواستم چندتا از عکسات رو بذارم که بعدا از دیدنشون لذت ببری. ازت ممنونم که هستی عکسامون تو ادامه مطلب هستن                       ...
16 مرداد 1392

حرفهای مامان با دخملش

سلام دنیای من و بابایی   دختر عزیزتراز جونم الان که دارم  برات می نویسم چیزی حدود 5،6 ساعت مونده که برم بیمارستان برا بستری شدن0 نفسم عشقم جونم امروز تو دل مامانی خیلی بیقراری میکردی انگار خودتم میدونی آخرین روزی هست که دیگه تو اون جای تاریک و کوچیک قراره بمونی نمیدونم با چه احساسی صدات کنم و بهت بگم که خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی من و بابایی عاشقتیم. دخترم فردا این موقع به لطف خدا تو بغل خودمی،جونم تنها این حس هست که استرس عمل رو ازم کم میکنه عزیزم دیگه مامان بره یکم کارای موندش رو انجام بده بعد بره برا لالا کوچولوی زیبا ودوست داشتنی من ،مامان دلش برا سر خوردنت تو دلم ،لگد زدنات،چنگ انداختنا...
17 تير 1392

حرفهای مامان با دخملش

عزیزتر از جونم   نفس مامان امروز با بابایی رفتیم دکتر و دکتر گفت بیا برگ بستریت رو بدم برو دیگه آماده شو عشقم جونم عمرم دکتر برا 17 تیر بهم وقت داد و گفت صبح ساعت 6 بیا برا بستری شدن اونقدر خوشحال بودم و هستم که نگو از دکتر پرسیدم واقعا 9ماه تموم شد گفتم که تو این مدت اصلا اذیتم نکردی پرنسس مامان حس اینکه قراره برا همیشه بیای تو آغوشم ،حس اینکه قراره من مامانت بشم ،حس دوست داشتنت با تمام وجودم و خیلی از احساسهای دیگه اصلا قابل مقایسه با هیچ چیز تو دنیا نیست. زیباترین معجزه خدا، به دنیا اومدن تو بهترین و شیرین ترین هدیه از طرف خدای مهربون برا من و باباییت هست،امیدوارم از بودن تو این دنیای زیبا با تمام وجو...
9 تير 1392

حرفهای مامان با دخملش

جون مامان   عشقم کمتر از سه هفته به اومدنت باقیست من و بابائی داریم برا اومدنت لحظه شماری میکنیم. نفس مامان امروز تخت کوچولوت رو بابائیت آوردکنار تختم گذاشت (اخه دیگه داریم همه چیزو برا اومدنت مهیا مکنیم) یه لحظه احساس کردم تو آروم اونجا خوابیدی از خوشحالی نمیدونی مامانت داشت چه گریه میکرد. دنیای من دکتر گفته درو بر 20 تیر تو بغلمی عزیزم درسته مامان یه کم از بیهوشی میترسه ولی وقته یادم میفته که دیگه قراره بغلت کنم و ببوسمت اون وقته که همه چیز از یادم میره . دختر خوشگله مامان و بابایی ما بی صبرانه منتظر اومدنت هستیم. مامان مریم   ...
10 خرداد 1392

مرسی دائی محمد

سلام نفس مامان   توت فرنگی مامان امروز برای اولین بار میخوام برات بنویسم. عزیزم چون من زیاد پشت میز نمی تونم بشینم(چون شما اذیت میشی) از دائی محمد خواستم این وبلاگ رو برات طراحی کنه اونم دستش درد نکنه حسابی داره برات زحمت میکشه. من از طرف تو ازش تشکر کردم ولی دنیا که اومدی خودتم یه گاز میگیری و ازش تشکر میکنی جوجه من ...
27 ارديبهشت 1392

ما اومدیــم :)))

سلام عمـو جـوووووون امروز اولین روزیه که تصمیم گرفتیم برات بنویسیم واسه همین اول برات ایمیل باز کردیم : armita.kocholoo@yahoo.com    o بعدش هم این وبلاگ رو ساختیم که از خاطراطمون برات بنویسیم و بزرگتر که شدی بیای بخونی و دور هم به یاد این روزا خوش باشیم و بگیم بخندیم ایشاا... الانم قرار نبود من پست بذارم  اومده بودم که کارای وبلاگت رو انجام بدم  اما گفتم بیام بنویسم که زود بیا منتظرتـــــیم فیندیخ حالا هم میرم یه قالب خوشگل موشگل هم مثل خودت برا وبلاگت درست کنم که بعدشم مامی و بقیه بیان برات بنویسن ا...
29 فروردين 1392