آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

توت فرنگی مامان و بابا

حرفهای مامان با دخملش

1392/4/17 0:44
نویسنده : مامان مریم
345 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دنیای من و بابایی

 

دختر عزیزتراز جونم الان که دارم  برات می نویسم چیزی حدود 5،6 ساعت مونده که برم بیمارستان برا بستری شدن0

نفسم عشقم جونم امروز تو دل مامانی خیلی بیقراری میکردی انگار خودتم میدونی آخرین روزی هست که دیگه تو اون جای تاریک و کوچیک قراره بمونیماچ

نمیدونم با چه احساسی صدات کنم و بهت بگم که خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی من و بابایی عاشقتیم.

دخترم فردا این موقع به لطف خدا تو بغل خودمی،جونم تنها این حس هست که استرس عمل رو ازم کم میکنهماچماچ

عزیزم دیگه مامان بره یکم کارای موندش رو انجام بده بعد بره برا لالابغلماچبغل

کوچولوی زیبا ودوست داشتنی من ،مامان دلش برا سر خوردنت تو دلم ،لگد زدنات،چنگ انداختنان تنگ میشهقلب

ماچدوست دارم دخترم ماچ

مامان مریم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان سبا ازمشهد
17 تیر 92 0:53
انشاالله روزهای خوبی بانی نی درپیش روداشته باشین.
عمه جوووون
17 تیر 92 12:37
حالا شدین یه خانواده عزیزم به دنیا اومدی دقیقا ساعت 8 و 10 دقیقه بود که آقای نگهبان دم گوش بابات گفت دختر کوچولوتون به دنیا اومد عزیزم بابا ئیت از خوشحالی داشت گریه می کرد خالا نگو آقاهه گفته تو به دنیا اومدی بابات به ما نگفته ما هم فکر می کردیم تازه مامان و تو وارد اتاق عمل شدین تازه بعد از چند دقیقه خبردار شدیم بابایی آنا رو بغل کرد و گریه کرد بعد همه از خوشحالی اشک ریختیم چی کار می تونستیم بکنیم آخه بابایی یه ÷ولی برات خرج کرد که نگهبان گذاشت بره بالا بعدش مامان مریم جون رو آوردن خیلی ماه شده بود مثل فرشته هایی که خیلی ÷اک هستن اما خیلی درد داشت و هیچکس رو درست حسابی نمی دید و تحویل نمی گرفت خلاصه دل تو دلمون نبود که ببینیمت آخرش یکی یکی اجازه دادن بیاییم بالا وااااااااااای تو واقعا وجود داشتیخدایا ازت ممنونیم که مامان مریم و آرمیتای ما رو سالم نشونمون دادید راستی بگم اولین کاری که بلد شدی چی بود؟ 1. گریه کردن 2. شیر خوردن 3.دستت رو بردی سمت صورتت خیلی ماهی عزیزم
نوشته های یک آموزگار
17 تیر 92 17:54
...$$$....$$$............................................... .......................................................... ...................................................................$$$....$$$. ....$$$..........$$$$.......$$.............$$.......$$ ...$$$.........$$...$$.....$$............$$........$$................................$$. ...$$$$$$$$$$$$$......$$............$$$......$$................................$$. .................$$........$..$$$$$$.$$.$..$$........$..$.$$.$$$$$$$$$$$ ...............................$$.....$$$$$$$$$$$$ ...............................$$.........................$ ...............................$$......................$$ ................................$$...................$$$ .....$$$$........$$$.......$$.......$$........$$$....................$ ...$$...$$......$$$.........$$.....$$.........$$$....................$$ ...$$$$$$$$$$$$$$$$$$$.....$$...........$$$$$$$$$$$$$$$ ..........................................$$........$ .........................$$$.............$$$$$$ .........................$$$................$$$ آرمیتای نازنین تولدت مبارک .
بهلولی(پیش دبستانی نمونه فرشته ها)
18 تیر 92 14:28
چه لطيف است حس آغاززندگی ...

چه پر معنی است روز زيباي آغاز نفس كشيدن ...
و چه اندازه عجيب است روز ابتداي بودن ...

سلام مامان مریم مهربون

قدم دخمل گل و نازتون مبارک

بهترین آرزوهارو برای دختر گلتون از خدای بزرگ خواهانم

امیدوارم زیر سایه شما و پدر بزرگوارش دختری با تمام کمالات بزرگ بشه
خدا ان شا الله براتون حفظش کنه

بهلولی- دوست وبلاگی عمه نعیمه عزیز


ممنون از لطفتون
نگار(مامان سام)
18 تیر 92 16:05
سلام آرمیتا جون.تولدت مبارک.خوش اومدی به دنیا.خیلی دوست دارم زودتر ببینمت.بوس بوس بوس
ممنون نگار جون تو هم سام رو محکم ببوس
عمه جوووون
20 تیر 92 20:56
عزیزم امروز بابایی اس ام اس زد دختر خوشگلم رو بستری کردیم زردی گرفتهدلم هری ریخت. برات دعا می کنم زود خوب شی برگردی پیش مامان و بابا. گفتم پس کی مونده پیش آرمیتا بابات گفت هیچکی با دوستاش تنهایی موندن . حتما دل بابا و مامان خیلی برات تنگ میشه من که عمه ات هستم نمی تونم جلوی چشم هام رو بگیرم همه اش برات گریه می کنم تا زود خوب شی آخه من امروز تو رو نتونستم ببینم . خواهش می کنم زود خوب شوو برگرد دلم برات تنگ شده
عمه جوووون
20 تیر 92 20:57
زودتر بزرگتر شو گلم
نگار
20 تیر 92 23:22
مریممممممممممممممممممم چند تا عکس از این فسقلی بزار ببینیم دیگه.تو وبلاگ نعیمه جون عکسشو دیدم ماشالله خیلی نازه.هر روز به وبلاگت سر میزنم میگم شاید عکس گذاشته باشی ولی میبینم خبری نیست.از طرف من و سام محکم بوسش کن.


سر فرصت حتما میزارم عزیزم بووسس
هانيه
23 تیر 92 18:23
سلام مريم جون به وبلاگ سام نگاه ميكردم توت فرنگي تو روهم ديدم ازوقتي از خونتون اومدم فكر توام اخه اين روزا رو تازه گذروندم به اميد خدا زود همه چيز مثل قبل ميشه وارميتا جون با عنايت خداودركنار مامان وباباش بزرگ ميشه ازرودخترت ببوس


ممنون هانیه جون
pari
26 تیر 92 19:49
به سلامتی ایشالله
armita
3 مرداد 92 11:53
سلام اسم منم آرمیتاست