آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

توت فرنگی مامان و بابا

واکسن چهار ماهگی آرمیتا

  عزیزم دیروز واکسن چهار ماهگیت رو زدن خدا رو شکر اصلا گریه نکردی چنان بغلت کرده بودم که اصلا متوجه نشدی کی آمپول زدن.(آرزویی که من و بابایی  موقع فوت کردن شمع کرده بودیم برآورده شد) فدات بشم حالت خوب بود فقط پای چپت رو نمیتونستی تکون بدی ،آخه قربونت برم تو عادت داری پاهات رو محکم تکون بدی چنان میکوبونیشون که نگو عززززززییییم خونه بابا جون بودیم من و مانی (مامان من) تا صبح بالا سرت کشیک بودیم که یه وقت خدای نکرده تب نکنی .ساعت 6 صبح یه کم تب داشتی که فوری پاشورت کردیم اونم قطع شد. خدا رو شکر این بار حالت خوب بود فقط یه کم ناله میکردی قربونت برمممممم دوست دارم نفسم یه بغل پر بوس   ...
19 آبان 1392

تولد چهار ماهگی آرمیتا

عزیزم تولدت مبارک فرشته ناز مامان شمع چهار ماهگیت رو تو خواب فووووت کردی اونقدر نازو آروم خوابیده بودی که دلم نیومد برا گرفتن عکس بیدارت کنم ،برا همین تو همه عکسهات چشات بستس ببخش مامان اگه یه وقت تو خواب اذیت شدی آرمیتام دوست داریم هممون بووووووس     بابا جونم (بابای من)خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی دوست داره         نازم شمع رو من و بابایی از طرف شما فوت کردیم وآرزو کردیم فردا که وقت واکسنت هست درد نکشی   ...
17 آبان 1392

آرمیتا در لاله پارک

عزیزم اونقدر لاله پارک رو دوست داری مخصوصا که یه عالمه چراغ داره از روشناییش خوشت میاد، بزرگ که بشی میبرمت شهر بازیش     داری فکر می کنی کی  خودت تنهایی میای خرید         ...
6 آبان 1392

ژستهای آرمیتا

عزیزم عاشق این جوجوهات هستی   بقیه عکسها تو ادامه مطلب هستش عزیزم مگه نگفتم وقتی خمیازه میکشی دستت رو جلو دهنت بگیر     آهان اون شما نبودی     دختر زبونت رو بذار تو     اینا هم توضیح ندارن                   ...
19 مهر 1392

تولد سه ماهگی آرمیتا

عزیزم امروز دقیقا ١٢ ماه از وجودت میگذره البته ٩ماهش رو تو شکمم مهمون بودی گلم هستی من تولد سه ماهگیت مبارک من و بابایی عاشقتیم نفسمونی جونم   ...
17 مهر 1392

تولد دو ماهگی آرمیتا

سلام نفسم مامان قربونت بره،عشقم تولد دو ماهگیت مصادف شد با واکسنت. الهی فدات بشم چه جیغی داشتی می کشیدی با هر جیغت دستای من داشت میلرزید،خیلی درد داشتی کار منم شده بود اشک ریختن ،یه کم که حالت میخواست خوب شه پاهات رو تکون میدادی بعد دردت میگرفت جیغ میکشیدی فدای اون گریه هات بشم آرمیتا نمیدونی بند بند وجودم داشت میلرزید، ولی عشقم خدا رو شکر الان که دارم مینویسم دیگه آروم شدی. همه عمرم چون اصلا حال و حوصله نداشتی برات تولد نگرفتیم ،انشالله تولد سه ماهگیت. هستی من میبوسمت ...
17 شهريور 1392

تولد یک ماهگی آرمیتا

سلام عزیزم جونم امروز یک ماه از بودنت در کنارمون میگذره. اگه میخواستی از احساسمون با خبر بشی باید بگم غیر قابل توصیف حس داشتن تو اونقدر زیباست که به این راحتی نمیشه ازش نوشت فقط میتونم بگم از ته دل عاشقتیم عشق مامان و با بایی امروز بابایی برات یه کیک و  هدیه خیلی خوشگل گرفت عکساشو برات میذارم بزرگ که  شدی باهاش بازی میکنی جونم                 ...
17 مرداد 1392

حرفهای مامان با دخملش

عزیزم سلام آرمیتای نازم با اومدنت به این دنیای زیبا تحول خیلی بزرگی روتو زندگیمون ایجاد کردی. عشقم بد جوری تو دل هممون خودت رو جا کردی. شدی نفس مامان،هممون رو وابسته خودت کردی. جونم با وجود تو دیگه خیلی کم وقت میکنم سراغ وبلاگت بیام الانم تو بغلم خوابیدی و من دارم برات مینویسم. خواستم چندتا از عکسات رو بذارم که بعدا از دیدنشون لذت ببری. ازت ممنونم که هستی عکسامون تو ادامه مطلب هستن                       ...
16 مرداد 1392

حرفهای مامان با دخملش

سلام دنیای من و بابایی   دختر عزیزتراز جونم الان که دارم  برات می نویسم چیزی حدود 5،6 ساعت مونده که برم بیمارستان برا بستری شدن0 نفسم عشقم جونم امروز تو دل مامانی خیلی بیقراری میکردی انگار خودتم میدونی آخرین روزی هست که دیگه تو اون جای تاریک و کوچیک قراره بمونی نمیدونم با چه احساسی صدات کنم و بهت بگم که خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی من و بابایی عاشقتیم. دخترم فردا این موقع به لطف خدا تو بغل خودمی،جونم تنها این حس هست که استرس عمل رو ازم کم میکنه عزیزم دیگه مامان بره یکم کارای موندش رو انجام بده بعد بره برا لالا کوچولوی زیبا ودوست داشتنی من ،مامان دلش برا سر خوردنت تو دلم ،لگد زدنات،چنگ انداختنا...
17 تير 1392